٣ فرودین راهی شمال شدیم خیلی روزهای خوب و پرماجرایی داشتیم روزاها میرفتیم بیرون می گشتیم شبهاهم همش بازی و خنده و.... خلاصه خیلی تعطیلات خوبی داشتیم تا ٩ فروردین که باید برای عروسی اسما جون به مشهد می رفتیم باباجونم برای راحتی ما از همون جا بلیط گرفت که بی دردسر بریم ولی از شانس بد ما هواپیما کلی تاخیر داشت و ما تو فرود گاه نوشهر کلی اذیت شدیم طفلی امیر ارسلانم خیلی اذیت شد از وقتی هم رسیدیم مشهد همش گریه می کرد ما هم مجبور شدیم ببریمش دکتر و سونوگرافی و.... ولی دکترا می گفتن چیزیش نیست خلاصه از عروسی که هیچی نفهمیدیم توقتی برگشتیم تهران امیرارسلان ساکت ساکت شد الهی بمیرم پسرم از مسافرت خسته شده بوده ازت معذرت می خو...