امیرارسلانامیرارسلان، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما امیرارسلان

یه سری عکس قشنگ گوگولی از پنج ماهگیت

پسر نازنینم رفتی توی 6 ماه با تمام وجو عاشقتم پسرم وقتی تونستی برای اولین با بشینی تو این عکس عاشق اون آب دهنتم که داره می ریزه....... امیر ارسلان اینجا خودت داشتی تو موبایل عکساتو می دیدی خودتم داشتی عکسارو ورق می زدی  من که شاخ در اوردم  واااااااااای ای عکس خیلی طبیعی شده خود خودتی با اون صورت کثیفت که تازه غذا خوردی اینجا خودمو کشتم که ازت عکس بگیرم ولی نذاشتی...  وقتی با من تو ماشین می شینی صدات در نمی یاد که بخای حواس منو پرت کنی گلم  انقدر بازی می کنی تااااااااااا وقتی که لباس پسر خاله بهروزو پوشیدی خخخخخخخخخخخخخخخخ ببین چجو...
11 دی 1392

روزهای تلخ

وقتی برای اولین بار به طور جدی مریض شدی روزی بود که منو بابایی فهمیدیم که زندگیمون به تو وصله 4روز سخت گذشت... هیچ موقع فک نمی کردم این روزو ببینم روزی که پسرم جلوی چشمم داشت از بین میرفت اصلا نمی خوام از اون روز بگم فقط نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم که دوباره تورو به ماداد... خدایا خیلی دوست دارم... شب اولی که تو بیمارستان اینقدر که بهت دارو داده بودن خوابیده بودی... وقتی باباجونو بعد 1 روز اجازه دادن بیاد ببینتت... وقتی من و مامانی بردیمت تو حیاط بیمارستان تا یکم هوا بخوری... بعععععععله پسر گلم حالش خوب خوب شداوردیمش خونه ببین چه قد خوشحاله... اینجا جلوی در خونه منتظریم تا ببعی بیاد برات قربونی کنیم......
16 آذر 1392

یه سری عکس خوشگلت از دو ماهگی تا 5 ماهگی

چندتا از عکس های سه ماهگیت که من عاشقشونم وقتی که تو حمومی وای امیر ارسلان تو عاشق حمومی............. پارک شهر آرا وای اینجا هر کی تو مرسانارو میدید می پرسیدن دوقلوان؟ چند تا عکس جیگر از 4 ماهگیت عسلم   من عاشق این عکستم این لباسارو مامان جون برات از مشهد اورده بود یه عکس قشنگ با بابا جون یه صبح قشنگ که چشتو باز کردی وای وقتی خودتو تو آیینه می دی غش می کردی اینقده قشنگ می خندیدی وقتی گریه می کردی و ساکت نمی شدی وقتی میبردیمت جلو آیینه زود ساکت می شدی می خوام بخورمت با اون پاپیونت عاشق اون عینکتم که وقتی برات میزدم بهش دست نمیزدی  *******...
16 آذر 1392

روز بدنیا آمدنت

روز سیزده بدر ما همگی رفتیم پارک روبروی خونمون منم اون موقع کلی کپلی شده بودم بعدش اومدم خونه تا واسه فردا ساکمو ببندم وآماده بشم تا برم بیمارستان و با باباجون درمورد اینکه از فردا مامان بابا میشدیم کلی حرف زدیم صبح روز چهارشنبه من مامانی وباباجون رفتیم بیمارستان بعد من رفتم از اطلاعات سوال کنم که کجا برم بعد گفتن بیا تو منم رفتم و دیگه نتونستم از مامانی و باباجون خداحافظی کنم بخاطرهمین کلی استرس داشتم ولی زیاد طول نکشید چون نیم ساعته رفتم اتاق عمل وقتی داشتم بیهوش می شدم ساعتو نگاه کردم ساعت ٨ صبح بود باورم نمی شد اگه بهوش بیام قراره قیافه نازتو ببینم داشتم به اینا فک میکردم که... عزیز دلم اومدی پیشمون عشق مامان ١٤/١/٩٢ ...
16 آذر 1392

از 2 روزگی تا چهل روزگی

این روزی که از بیمارستان دوتاییمون مرخص کردن همه تو خونه منتظر بودن تو رو ببینن ماهم تورو حاضر کرده بودیم ببریمت خونه که این عکسارو ازت انداختیم     اینم عکست با من گل نازم اون روز که اومدیم خونه اینقدر که همه برای اینکه شما سردت نشه خونه رو گرم کرده بودن شما هم که خیلی گرمایی بودی گرمت شد وتمام صورتت قرمز شد وجوش زد  منم کلی گریه میکردم ولی خداروشکر خیلی زود خوب شدی اون روزا من شیر نداشتم واسه همین مامانی بهت شیرخشک می داد خداروشکر اون روزا شیشه می خوردی چون بزرگتر که شدی اصلا شیشه دوست نداشتی وقتی می خواستیم بهت شیشه بدیم دهن کوچولوتو سفت می بستی اینجا 10 روزگیته الهی ...
16 آذر 1392
1