امیرارسلانامیرارسلان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما امیرارسلان

تعطیلی خرداد و شمال

برای اولین بار با همدیگه رفتیم مسافرت خیلی هم به هممون خوش گذشت فقط رفتنی چون حدود14 ساعت تو راه بودیم تو خیلی خسته شده بودی همش گریه می کردی  ما هم که نمی دونستیم باید چیکار کنیم تا اینکه یه جا وایسادیم تو رو گرفتیم زیر آب یه ذره آروم شدی آخه عادت داشتی هرروز حموم کنی اون روز چون از ساعت4 صبح تو راه بودیم نتونستی الهی قربونت برم  ولی وقتی رسیدیم اینقدر که خسته بودی تا فردا ظهر خوابیدی آخه بی سابقه بود تو تاظهر بخوابی همیشه6 صبح بیدار میشدی خلاصه تو این مسافرت چندبار اشک منو دراوردی چون شیر نمیخوردی... تازه مااونجا برا من تولد گرفتیم ولی تو خواب بودی برا همین باهات عکس ندارم تو این سفر خیلی ها با هامون بو دن ...
16 آذر 1392

یه سری عکس خوشگلت از دو ماهگی تا 5 ماهگی

چندتا از عکس های سه ماهگیت که من عاشقشونم وقتی که تو حمومی وای امیر ارسلان تو عاشق حمومی............. پارک شهر آرا وای اینجا هر کی تو مرسانارو میدید می پرسیدن دوقلوان؟ چند تا عکس جیگر از 4 ماهگیت عسلم   من عاشق این عکستم این لباسارو مامان جون برات از مشهد اورده بود یه عکس قشنگ با بابا جون یه صبح قشنگ که چشتو باز کردی وای وقتی خودتو تو آیینه می دی غش می کردی اینقده قشنگ می خندیدی وقتی گریه می کردی و ساکت نمی شدی وقتی میبردیمت جلو آیینه زود ساکت می شدی می خوام بخورمت با اون پاپیونت عاشق اون عینکتم که وقتی برات میزدم بهش دست نمیزدی  *******...
16 آذر 1392

چهارمین سالگرد ازدواج در کنار امیر ارسلان

  ٦ آذر میتونم بگم زیبا ترین و عاشقانه ترین روز زندگی من و مهدی بود و هست... امسال سالگرد ازداواجمون خیلی قشنگتر از سالهای دیگس چون فرشته کوچولوی خوشگلی مثل امیر ارسلانو داریم. تقدیم به همسر عزیزم:   مهربانترینم وقتی تو با منی سرور و شادی با من است در ضمیر قلبم نقش تو رو در قلبم حکاکی کردم  امیدوارم بتونم همیشه خوشحال نگهت دارم... عزیزم سالگرد ازدواجمان مبارک... امسال بر عکس سالهای پیش کوچکترین جشنو داشتیم یه جشن ٣ نفره...   ...
16 آذر 1392

دومین شمالت

١٧ مرداد و تعطیلی عید فطر بهانه ای شد برای رفتن به شمال... ولی این سری با فامیلای باباجون این سری خیلی بهتر بودی اصلا اذیت نکردی وقتی هم که شیر نمی خوردی لمتو یاد گرفته بودم میذاشتمت تو ماشین میرفتیم یه دور میزدیم تا تو بخوابی و تو خواب شیر بخوری اینم کسایی که با ما بودن قربون اون چشای گردت برم من... نفسسسسسسسسسسس من یعنی من عاشق قیافه خمار اینجاتم ...
16 آذر 1392

روز بدنیا آمدنت

روز سیزده بدر ما همگی رفتیم پارک روبروی خونمون منم اون موقع کلی کپلی شده بودم بعدش اومدم خونه تا واسه فردا ساکمو ببندم وآماده بشم تا برم بیمارستان و با باباجون درمورد اینکه از فردا مامان بابا میشدیم کلی حرف زدیم صبح روز چهارشنبه من مامانی وباباجون رفتیم بیمارستان بعد من رفتم از اطلاعات سوال کنم که کجا برم بعد گفتن بیا تو منم رفتم و دیگه نتونستم از مامانی و باباجون خداحافظی کنم بخاطرهمین کلی استرس داشتم ولی زیاد طول نکشید چون نیم ساعته رفتم اتاق عمل وقتی داشتم بیهوش می شدم ساعتو نگاه کردم ساعت ٨ صبح بود باورم نمی شد اگه بهوش بیام قراره قیافه نازتو ببینم داشتم به اینا فک میکردم که... عزیز دلم اومدی پیشمون عشق مامان ١٤/١/٩٢ ...
16 آذر 1392

از 2 روزگی تا چهل روزگی

این روزی که از بیمارستان دوتاییمون مرخص کردن همه تو خونه منتظر بودن تو رو ببینن ماهم تورو حاضر کرده بودیم ببریمت خونه که این عکسارو ازت انداختیم     اینم عکست با من گل نازم اون روز که اومدیم خونه اینقدر که همه برای اینکه شما سردت نشه خونه رو گرم کرده بودن شما هم که خیلی گرمایی بودی گرمت شد وتمام صورتت قرمز شد وجوش زد  منم کلی گریه میکردم ولی خداروشکر خیلی زود خوب شدی اون روزا من شیر نداشتم واسه همین مامانی بهت شیرخشک می داد خداروشکر اون روزا شیشه می خوردی چون بزرگتر که شدی اصلا شیشه دوست نداشتی وقتی می خواستیم بهت شیشه بدیم دهن کوچولوتو سفت می بستی اینجا 10 روزگیته الهی ...
16 آذر 1392

آتلیه خانوادگی

آتلیه که هفتمین بار رفتی برای هفت ماهگیت یه فرقی با بقیه داشت اونم این بود که این سری عکسای خانوادگی انداختیم خییییییییییییلی قشنگ شدن ولی به نمی تونم همرو بزارم این بار چون بابایی هم بود تو آتلیه بیشتر باهامون همکاری کردی ولی بازم آخراش خسته شدی و.... یه سری عکسای خوشگلت با بابا جون بقیه عکسارو در ادامه مططلب بینید تو این عکسا مامان بیچاره کات شده مرسی ی ی ی ی ی ی ی آتلیه پلک ...
16 آذر 1392