روز بدنیا آمدنت
روز سیزده بدر ما همگی رفتیم پارک روبروی خونمون منم اون موقع کلی کپلی شده بودم
بعدش اومدم خونه تا واسه فردا ساکمو ببندم وآماده بشم تا برم بیمارستان و با باباجون درمورد اینکه از فردا مامان بابا میشدیم کلی حرف زدیم
صبح روز چهارشنبه من مامانی وباباجون رفتیم بیمارستان بعد من رفتم از اطلاعات سوال کنم که کجا برم بعد گفتن بیا تو منم رفتم و دیگه نتونستم از مامانی و باباجون خداحافظی کنم بخاطرهمین کلی استرس داشتم ولی زیاد طول نکشید چون نیم ساعته رفتم اتاق عمل وقتی داشتم بیهوش می شدم ساعتو نگاه کردم ساعت ٨ صبح بود باورم نمی شد اگه بهوش بیام قراره قیافه نازتو ببینم داشتم به اینا فک میکردم که...
عزیز دلم اومدی پیشمون عشق مامان ١٤/١/٩٢ ساعت٨:٠٥ با وزن٣١٨٠گرم وقد٥٢ سانتیمتر بدنیا اودی
وقتی کم و بیش به هوش اومدم و از اتاق عمل آوردنم بیرون صداهای اطرافم بهم میگفتن نمیدونی چه خوشگله هر چی به خدا سفارش داده بودی بهت داده
لحظه دیدار تو توصیف نا پذیره
عاشفتم پسر قشنگم.
اینا هم عکس های تولدت
گلی که بابا جون برات اورده بود
گلی که بابایی با یه عالمه میوه وکمپوت برای من اورده بود تازه پسرم یه عالمه گل دیگه داشتی که مامان جون اینا وعمو محسن اینا خاله مینا وسما وثنا اینا برات اورده بودن
عمه فاطمه برات کیک اورد ما هم باهاش کلی عکس انداختیم دستش درد نکنه