امیرارسلانامیرارسلان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

شاهزاده کوچولوی ما امیرارسلان

بازی در اتاق مرسانا

چون مرسانا اینا رفته بودن خونه نو مارو شام دعوت کردن خونشون وقتی رسیدیم اونجا وقتی رفتیم اتاق مرسانا انقده ذوق کرده بودی ویه عالمه تو اتاق مرسانا باهاش بازی کردی اینبار اولین باری بود که وقتی پیشش بودی باهاش بازی می کردی و گریه نکردی ...
16 آذر 1392

آلبوم هفت ماهگی

اینجا تومطب دکترت نشستیم تا نوبتت بشه. برای چکاب رفته بودیم دکتر دکترم گفت خدارو شکر آقا پسرتون خوبه خوبه وزنت١٠.١٥٠ شده بود قدتم ٧٥ آقای دکتر ازت تست سل گرفت نتیجشم مثبت بود و گفت احتیاج به واکسن نداری. من که خیلی خوش حال شدم چون دوست نداشتم بازم گریه کنی     وقتی عسل مامان هیج جور ساکت نمیشه و باید با خودت ببریش آشپز خونه یه عکس ناز از امیر ارسلان ومرسانا وقتی برای اولین بار تو صندلی غذای رستوران نشستی من گذا میخام یالا من گذا میخام یالا خدایا این چی چیه یعنی من اینو باید بخورم آخ جوووووووووون یه ژست خوشگل از خوابیدنت یه روز قشنگ توی پارک جوانمردان امیر ارسلا...
16 آذر 1392

عکس های آتلیه

خاله زهره لطف کرد فایل عکساتو بهم داد آتلیه نوزادی اینجا امیر ارسلان ٢٠ روزشه آتلیه ٤ ماهگی آتلیه ٥ ماهگی آتلیه ٦ ماهگی  تازه یه عالمه عکس آتلیه قشنگم داری که توی آلبومت خانم گنجی یه دنیا تشکر ...
16 آذر 1392

هفتمین ماهگرد

چه زود گذشت انگار همین دیروز بود داشتم  دعا می کردم روزا زود بگذرن من روی ماهتو ببینم تا چشم رو هم گذشتیم ٧ ماهت شد حالا دوست دارم زمانو وایسون آخه این روزا خیلی  شیرین شدی دوست ندارم این روزا تموم شه عشق من تازه ٢ روزه یاد گرفتی دستای ناز کوچولوتو بهم بزنی ودست دستی کنی ١٤ آبان هفتمین ماهگردت مبارک ...
16 آذر 1392

سفر به مشهد

این هفته امیر ارسلان اولین سفرش به مشهد خونه مادرجان اینارو داشت و ما برای رفتن به عروسی یاسرجان اینا راهی مشهد شدیم...    رفتنی من نگرانت بودم که خسته نشی واذیت نشی چون اولین بارت بود سوار هواپیما می شدی من همیشه دیده بودم بچه ها تو هواپیما همش گریه میکنن ولی خدارو شکر تو اصلا اذیت نکردی تازه کلی هم شارژ بودی همه ی مهماندارا عاشقت شده بودنو باهات حرف می زدنو تو همش براشون می خندی . وقتی رسیدیم عمه ذری اینا زنعمو ناهیدینا  کلی زحمت کشیده بودن منتظر ما بودن.  کلا تو این مسافرت اینقده شیطون شده بودی توی خوابالو تا ساعت ٢ شب با ما بیدار میموندی     قربونت برم که عاشق این هس...
16 آذر 1392

مرواریدت مبارک

پسرم همین الان یعنی22 مهر ساعت 11.30 وقتی داشتم بهت آب میدادم بابایی متوجه شد  صدای سق سق از لیوان میاد. بعدش دیدیم بله دندون قشنگت زده بیرون مبااااااااااااااااااااااارکت باشه نفسم.  پس فردا داریم میریم مشهد وقتی برگشتیم  یه مهمونی قشنگ برات می گیرم ...
16 آذر 1392

دندونی مرسانا

اینقدر توی اون روز شما ٢تا بداخلاق بودید هیچی عکس ازتون نداریم  اولش که رفتیم آتلیه اینقدر گریه کردین عکساتون همه خراب شد بعد رفتیم خونه عمواینا یه مهمونی خودمونی بود اینحا وقتی کیک اومد تو مرسانا می خواستید بپرید توش ...
16 آذر 1392

واکسن شش ماهگی

امروز یعنی ٢٠ مهر تورو با مرسانا بردیم دکتر بهتون واکسن زدیم وااااااااای نمی دونی که چیکار کردی آبرومونوبردی درست نیم ساعت تو مطب دکتر داشتی جیغ می زدی و گریه میکردی ولی مرسانا یه اه هم   نگف آقا دکترهم گفت ملومه اون خانومه پسرشما هم نازک نارنجیه کپلوی من وزنتم 9500بود قدتم74 سانتی متر تا شب خوب بودیا ولی شب تا صبح تب کردی همش بیدار بودی منم همش بالا سرت نشسته بودمو نگات می کردمو هی تبتو اندازه می گرفتم. تا حالا هیچ کدوم از واکسنا اینقدر بی حالت نکرده بود کلی هم جاش درد میکرد آخه هر سری پاهاتو تکون می دادی کلی گریه می کردی قربونت بره مامان بی حالیتو نبینم... اینم وقتیکه از دکتر برگشتیم رفتیم خونه شهین خانومینا ...
16 آذر 1392