امیرارسلانامیرارسلان، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما امیرارسلان

چهارمین سالگرد ازدواج در کنار امیر ارسلان

  ٦ آذر میتونم بگم زیبا ترین و عاشقانه ترین روز زندگی من و مهدی بود و هست... امسال سالگرد ازداواجمون خیلی قشنگتر از سالهای دیگس چون فرشته کوچولوی خوشگلی مثل امیر ارسلانو داریم. تقدیم به همسر عزیزم:   مهربانترینم وقتی تو با منی سرور و شادی با من است در ضمیر قلبم نقش تو رو در قلبم حکاکی کردم  امیدوارم بتونم همیشه خوشحال نگهت دارم... عزیزم سالگرد ازدواجمان مبارک... امسال بر عکس سالهای پیش کوچکترین جشنو داشتیم یه جشن ٣ نفره...   ...
16 آذر 1392

دومین شمالت

١٧ مرداد و تعطیلی عید فطر بهانه ای شد برای رفتن به شمال... ولی این سری با فامیلای باباجون این سری خیلی بهتر بودی اصلا اذیت نکردی وقتی هم که شیر نمی خوردی لمتو یاد گرفته بودم میذاشتمت تو ماشین میرفتیم یه دور میزدیم تا تو بخوابی و تو خواب شیر بخوری اینم کسایی که با ما بودن قربون اون چشای گردت برم من... نفسسسسسسسسسسس من یعنی من عاشق قیافه خمار اینجاتم ...
16 آذر 1392

روز بدنیا آمدنت

روز سیزده بدر ما همگی رفتیم پارک روبروی خونمون منم اون موقع کلی کپلی شده بودم بعدش اومدم خونه تا واسه فردا ساکمو ببندم وآماده بشم تا برم بیمارستان و با باباجون درمورد اینکه از فردا مامان بابا میشدیم کلی حرف زدیم صبح روز چهارشنبه من مامانی وباباجون رفتیم بیمارستان بعد من رفتم از اطلاعات سوال کنم که کجا برم بعد گفتن بیا تو منم رفتم و دیگه نتونستم از مامانی و باباجون خداحافظی کنم بخاطرهمین کلی استرس داشتم ولی زیاد طول نکشید چون نیم ساعته رفتم اتاق عمل وقتی داشتم بیهوش می شدم ساعتو نگاه کردم ساعت ٨ صبح بود باورم نمی شد اگه بهوش بیام قراره قیافه نازتو ببینم داشتم به اینا فک میکردم که... عزیز دلم اومدی پیشمون عشق مامان ١٤/١/٩٢ ...
16 آذر 1392

از 2 روزگی تا چهل روزگی

این روزی که از بیمارستان دوتاییمون مرخص کردن همه تو خونه منتظر بودن تو رو ببینن ماهم تورو حاضر کرده بودیم ببریمت خونه که این عکسارو ازت انداختیم     اینم عکست با من گل نازم اون روز که اومدیم خونه اینقدر که همه برای اینکه شما سردت نشه خونه رو گرم کرده بودن شما هم که خیلی گرمایی بودی گرمت شد وتمام صورتت قرمز شد وجوش زد  منم کلی گریه میکردم ولی خداروشکر خیلی زود خوب شدی اون روزا من شیر نداشتم واسه همین مامانی بهت شیرخشک می داد خداروشکر اون روزا شیشه می خوردی چون بزرگتر که شدی اصلا شیشه دوست نداشتی وقتی می خواستیم بهت شیشه بدیم دهن کوچولوتو سفت می بستی اینجا 10 روزگیته الهی ...
16 آذر 1392

آتلیه خانوادگی

آتلیه که هفتمین بار رفتی برای هفت ماهگیت یه فرقی با بقیه داشت اونم این بود که این سری عکسای خانوادگی انداختیم خییییییییییییلی قشنگ شدن ولی به نمی تونم همرو بزارم این بار چون بابایی هم بود تو آتلیه بیشتر باهامون همکاری کردی ولی بازم آخراش خسته شدی و.... یه سری عکسای خوشگلت با بابا جون بقیه عکسارو در ادامه مططلب بینید تو این عکسا مامان بیچاره کات شده مرسی ی ی ی ی ی ی ی آتلیه پلک ...
16 آذر 1392

شاهزاده کوچولو

سلام پسر عزیزم من تصمیم گرفتم این پیجو برات یسازم که تمام لبخندها شادی های زندگیتو برات زنده نگه دارم میدونم یه ذره دیر شروع کردم برای همین یه خلاصه ای تا امروز برات میگم ...
7 مهر 1392