روزهای تلخ
وقتی برای اولین بار به طور جدی مریض شدی
روزی بود که منو بابایی فهمیدیم که زندگیمون به تو وصله
4روز سخت گذشت...
هیچ موقع فک نمی کردم این روزو ببینم روزی که پسرم جلوی چشمم داشت از بین میرفت اصلا نمی خوام از اون روز بگم فقط نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم که دوباره تورو به ماداد...
خدایا خیلی دوست دارم...
شب اولی که تو بیمارستان اینقدر که بهت دارو داده بودن خوابیده بودی...
وقتی باباجونو بعد 1 روز اجازه دادن بیاد ببینتت...
وقتی من و مامانی بردیمت تو حیاط بیمارستان تا یکم هوا بخوری...
بعععععععله پسر گلم حالش خوب خوب شداوردیمش خونه ببین چه قد خوشحاله...
اینجا جلوی در خونه منتظریم تا ببعی بیاد برات قربونی کنیم....
اینم خون ببعی رو پیشونیت...
عکس یه سری از کادوهای خوشگلی که برات اورده بودن دست همه درد نکنه...
پسر گلم ایشالله دیگه هیچوقت مریضیتو نبینم
دیگه قول قول میدم ازت خوب خوب نگه داری کنم